پدر می آمد به خانه تا باهش گرم میشدیم و خجالت روکنار میزدیم و خودمون رو می چسبوندیم بهش .....تلفن زنگ میزد ....گوشی را ور میداشت .....باخنده احوالپرسی میکرد....گل از گلش میشکفت......نگاهمان میکرد.....پشت بهمان میکرد....مادر گوشه روسریش رو میبرد طرف چشماش......پا میشد می رفت تو آشپزخانه ....ما مانده بودیم آن وسط مات که چه شده...پدر گوشی را میذاشت ...نگاه همان میکرد و می خندید .........و فرداش دوباره شال و کلاه میکرد و میرفت!!....مادر هم گریه میکرد.....و ما باز می فهمدیم عملیات نزدیک است!! وشاید دیگر پدر نیاید..... نامه پدر می امد.....من خوبم اینجا جام خوبه و ماهم نمفهمیدیم پدر رفته است پیک نیک یا جنگ ودوباره مادر می رفت توی آشپزخانه گریه میکرد..... پدر بعد از مدتها که چهرش را از روی عکس دیواریش بیادمان می ماند می آمد .....ناراحت می نشست ....ما هم خوشحال روبرویش می نشستیم ....پدر حال نداشت......و ما آن موقع با حال شده بودیم.....پدر از هجر دوستانش ماتم میگرفت.......ما از وصل پدر می خندیدیم.......پدر تا چند روز غمین بود.....ما تا چند روز شکر خدا از لبمان جدا نمیشد.......دیگر داشت با ماها گرمتر میشد....دوستش می آمد درب خانه را می زد......پدر خوشحال می شد......مادر گریان می شد .....ما دوباره مات می ماندیم......مادر می دوید سمت اشپزخانه.....فهمیدیم پدر دارد می رود .......
ما اینگونه زندگی کردیم 8 سال!!و بزرگ شدیم بی آنکه سایه پدر بالای سرمان باشد.....وقتی امد روزی که مادرم میگفت دیگر نمی رود ما نوجوان و جوان شده بودیم........ و پدر هم ناراحت و دمق با هزار درد و نا درد آمده بود....او از ما میخواست مثل دوست شهیدش باشیم!! و ما مات می ماندیم کدام دوستش.....پدر بهمان اخم میکرد.....و ما میفهمیدیم رفیقش اینکار را کرده یا نکرده.....پدر خیال میکرد از دوستش گفته .....ما بهم نگاه میکردیم کی گفته.....و بعد از نجواهای(دادگونه) شبانه او می فهمیدیم پدر کی دارد از دوستانش میگوید..... از خواب می پرید....حاجی حاجی میکرد....تانکا اومدن....دور مون زدن ....سعید ببر اینارو اونور کارخونه نمک... افشین کجایی !! شیمیایی زدن........ الماسی این برنو یا استینگر ....بزن اون میگ رو بزن......محسن کانال ماهی افتاده.....بریم حمید رابیاریم ....نه حق ندارید اگه دیگران را اوردید او را هم بیارید....آقا مهدی ،آقا مهدی.....مرتضی آب نداریم ....منصور شمیایی زدن ....یاحسین......بچه ها درو شدن برید اون کاتیوشا رو خاموششش کنید.....یا زهرا ......این معبر باید باز بشه ....سید سید مهمان داریم نقل نبات بفرست....موقعیت خودته .....می دونم فقط بریز.....جان زهرا بریز......علی دارن میان بالا ...حاجی چیزی نداریم ....پس این سنگا چیه هول بدید سرشون(اینگونه فهمیدیم پدرمان یک سرش جنوب بوده یکسرش شاخ شمیران!!)......... وما اینطور فهمیدیم دوستان پدر کی بوده اند....و مادر هم باز گریان نشسته بود و می زد بر دستش........و خودش خیال میکرد نشسته برایمان از رفقاش گفته.....حالا هم که بزرگ شدیم و دستمان خالی!! از سفره جنگ....روایت فتح میدهد نگاهمان به پدر است ...پدر زل زده است به صفحه تلوزیون ..... در باغ شهادت را نبندید به ما بیچارگان زان سو نخدید ...رفیقانم دعا کردند و رفتند ...مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سر گردان بمان......و پدر هم داشت گریه میکرد