سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش را بجویید که آن رشته میان شما وخداوند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

جوشش

 
 
رانندگی!!(دوشنبه 85 دی 11 ساعت 12:41 صبح )

بنام خدا

 اول یه معذرت خواهی از یه خلف وعده!!

نشد بنویسم یعنی نتونستم که بنویسم ......و الا کی بدش میاد از حرافی!...چرا نتونستم  از رانندگی بنویسم چون سخت بود .....چون وقتی نگاه میکنم می بینم خیلی جاها اشتباهی پیچیدم ...خیلی جاها  از عمد و از غصه قصه درد بجای اینکه آدما رو زیر نکنم زیرشون گرفتم تازه موقعی که از روشون رد میشدم  یه دنده عقب میگرفتم تا مطمئن شم طرف زیر چرخای ماشین حتمنی رفته!!  تا بخودم اومدم دیدم یکی از این آدما خودم بودم! و اینطور فهمیدم چقدر ناشیم ........

بعضی مواقع از لج پلیس   تا تونستم خلاف کردم  ....اونا هم هی جریمه می نوشتن  و من جلو چششون  برگای جریمه رو   دیونه وار تیکه تیکه میکردم و میخندیدم ....

اصلا فکر نمیکردم یه روز بیادش که مجبور شم  برم خلافی ماشین رو در بیارم که از بد روزگار  وقتی خواستم ماشینم رو عوض کنم و  مسافر و راننده یه ماشین دیگه بشم گفتنم باید برید خلافی  هاتون رو بیارد و از شانس ما دیگه کاری به ماشین نداشتن و خلافی رو میزدنند به اسم آدم !! ما هم که خیال میکردیم با عوض کردن ماشین  کاری به گذشتمون ندارن  با سری بلند رفتیم اداره راهنمایی و رانندگی محل  و یه پرونده رو گذاشتن جلومون که بفرمایید این سابقه  شماست و همون جا قفل کردم !!

اما آقایون پلیس که نمی تونستن برای قفل کنندگی   بنده منتظر بموننن ما رو پرونده زیر بغل راهی کردن.........

____

 

مثل اینکه گفتم از این  رانندگی نمیخوام حرف بزنم اما مثل خیلی وقتها که بغض آدم میترکه  و دیگه هیچی جلو دارش نیست مجبور میشه حرف بزنه و اون موقع دنبال کسی  میگرده تا سرش رو رو شونش بذاره و هی گریه کنه و هی گریه کنه .....

 

باشه  ......

 

گفتن یارو می بخشیمت  پارتیت کلفته ... گفتم من که پارتی ندارم ؟! گفتن همون  امیدی که به گذشت ما داشتی همون  شد پارتیت! گفتم کجاست یه پیرمرد بهم نشونم دادن  داشت بهم لبخند میزد

 

ته دلم خوشم اومد  ..... ویراژمون رو رفته بودیم آدما رو زیر گرفته بودیم  لای کشیده بودیم  جلوی آمبلانس و ماشین آتش نشانی  رو گرفته بودیم  و با بنزای الگانس  پلیس  رالی داده بودیم  و صدای  دیس دیس  سیستم ماشینمون  رو تا ته جلوی بیمارستانا  باز کرده بودیم  و دبس دبس کنان  به ریش همه خندیده بودیم و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه رو کرده بودیم و حالا  ما رو بی خیال کرده بودن اونم بخاطر امید به لطف و کرم  جنابان که البته  خودشون روغن و پیاز داغش رو زیاد کرده بودن و الا ما همون  امید رو داشتیم اونم با نامیدی فراوان!!

 

 شنگول و منگول رفتیم  پاک مادر زاد رفتیم نشستیم پشت رل ماشین  جدید حاج آقا!!

کی ای قلم پام میشکست و همون  پرونده قبلی واسه هفت جد و آباد و نوه و نتیجه  از دو طرف (هفت از بالا  هفت تا از پایین!!)

 اره کسی نبود بگه مادر مرده مگه نمیدونی که حلوا رو همین جوری خیرات نمیکنن!!

 

القصه ما نشستیم  و سویچ رو پیچوندیم ..... و کلاج رو ولش کردیم و گاز رو نخودکی  گازوندیم ....ماشین ماشین نبود  بگو پرنده !! خوش دست باحال !! کانه فراری ایتالیایی!  جاده ام دست انداز  نداشت راحت راحت گذاشته بودن مثل اینکه برا دلبری از من !!  ما هم ممنون  همه حال میکردیم ........چند صباحی گذشت و خوشی  مارو فرا گرفته بود و ما  هم آدم ادم یه راننده جنتلمن مثل یه خانم دکتر  که ماشین رو صبحا می برد مطب از اون ورم   مثل همه خانم دکترا بر میگشت خونه و  ماشین رو هم برو تو پارکینگ!

 

یه مدت فکر میکردم  که از اون روز اول بنده حتمنی آدم تشریف داشتم و پرونده مرونده اصلا نداشتم ...

 

اما روز به روز که میگذشت می فهمیدم این ماشین برازنده ما نیست ..چون مردم هی تا ما رو میدیدن  تعظیم میکردند تحویل میگرفتند هرچند لبخند میزدم ولی تو دلم آشوب بود ..... چقدر جایزه بهترین رانده رو گرفتم " کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته"  اما بخودم نمیتونستم دروغ بگم  همه اون رعایت کردنا الکی بود چیزی مثل ریا چون نمیخواستم ماشین جدیدم رو از دست بدم........ با خودم که کلنجار  می رفتم  همیشه میگفتم چه عیبی داره  یه روز مثل آدما با شرافت واسه  خود م  رانندگی میکنم  اما نمی دونستم این دروغکی رانندگی کردن ملاک ذهنم میشد!!

 

 

یه روز خبرم کردن که تشریف ببرم تعویض پلاک کنم ........

 با کب کبه و دب دبه رفتیم اداره تعویض پلاک ...

کاغذ ددن دس ما و چند تای دیگه که پر کنیم و واسه امتحان خودمن رو آماده کنیم ...

اعتراض کردم که این مسخره بازیه چیه ؟ گفتن همین اعتراض نیم نمره از م کسر میکنه ! دیدم فایده نداره گفتم باشه شما با بهترین راننده قرن روبرو هستین  فقط زود  محل رو بهم نشون بدین که کار دارم!!

 

بردنمون یه جا مثل  شهرک سمینمایی !! گفتن یه ساعت  تو این شهرک رانندگی کنید  این امتحانتونه !!

تو دلم گفتم :  این که چیزی نیست .

نشستم پشت ماشینو مثل آدمای متمدن حرکت کردم .....

چندتا  خیابون رو رد کردم دیدم آدماش  پلاستیکین  ؛ ماشیناش چوبیند  ؛ الگانسهای پلیسشم یه تخته رنگ شده  ......

کنار یکیشون پارک کردم رفتم کنار  آدمک پلیس ؛ دستم رو شونش گذاشتم  گفتم جناب سرکار  با اجازه تون تو این شهر یه  ساعتی میخوام خودم باشم ..... اجازه می فرمایید ؟ آدمک هی نگام میکردو لبخند از رو لبش کنار نمی رفت ....تشکر کردم ازش و پریدم پشت رل..... از داشبرد سی دی  دجی علی رو  ودرواردم و گداشتمش رو  پلیر ماشین  و صدا رو دادم تا آخر  : دبس دبس ....

بعدش  سرم رو بیرون آوردم از پنجره و داد زدم برو بچ بزنن کنار  ..... ما آومدیم ....

و یه تیک آف کشیدم ....دیدم زیاده از حد حال میده یکی دیگه . بعد یکی دیگه تا دود از تایرا بلند شد و ترمز و لش و ماشین با صدای غیژ داری از جا پرید و ............

 

یه ساعت بعد سر ساعت برگشتم  اول شهرک مثل یه بچه مثبت اومدم بیرون از ماشین و رفتم پیش  پلیسه  و گفتم  قربان خسته نباشید بنده امتحان م رو دادم  لطف کنید کار ما رو راه بندازید!!

ایشون هم خندید و گفت :  بله  شما رو از  دوربینا دیدم رانندگی جالبی داشتید!!

 

اینم پلاکت جدید تون !!

داشتم با دست لرزان پلاکم رو میگرفتم  که   دیدم همه نگاهم میکنن !!

 

جم نخوردم پلاک رو گذاشتم رو میز گفتم : ببخشید مطمئنید  که میتونم پلاک رو داشت باشم؟

ایشون گفت بله : کارتون خوب بود!

خیال کردم مسخره میکنه دیدم نه جدی جدی بهم تبریک میگه !!

 

برگشتم سمت ماشین .....

همون پلیسه صدام کرد ....

قلبم لرزید .....

گفتش: ببخشید آقا پلاکتون رو  یادتون رفت!

 دستپاچه گفتم : معذرت میخوام .....مثل باد خودم رو  رسوندم بهش و پلاک رو ورداشتم از رو میز!!

 

به اون  پلاک نگاه کردم ....می دونستم حقم نیست!!

دور و برم رو یه دید زدم ........

پیرمرد رو دیدم دوباره ........ 

سرش رو چند بار به نشونه تاسف  تکون داد!!

قلبم لرزید پلاک رو گذاشتم رو صندلی ماشین ........

رفتم طرفش....

پشت کرد بهم...

دویدم بهش رسیدم ....

ازش جلو زدم

وایسادم روبروش

گفتم : ببخشید  نی دونستم نگاه میکنید

گفت : بیشتر آدما اینطوریند  لطفا کنار برو میخوام برم به  دختر خانم یه ماشین  جدید بدم...

گفتم : چرا بهشون چیزی نگفتی ......

گفت :  نمی دونم چرا بهشون نگفتم////// همه چیز رو که نمیشه گفت!! میشه؟

بعدش از کنارم رد شد و رفت.......

و من ماندم  با یه ماشین فراری و یه پلاک تازه که روش بود!!

این آخرین فرصت بود و من احمق  بازم می ترسم اشتباه کنم.

 

 

ماشین  بهانه است . نه؟

دلم میخواست اون پیرمرد ازم نا امید نشده باشه ........

 

دوست ندارم سوار اون ماشین قبلیم بشم

دوست ندارم با این ماشین خلاف کنم

دوست ندارم راننده بدی باشم

دوست ندارم الکی دوستم داشته باشن

دوست نارم تو کوچه های خلوت  عوضی باشم

دوست ندارم کوچه هام خلوت باشن

 

از کوچه های خلوت می ترسم

 

می ترسم

از تنهایی روندن می ترسم......

همین!!

 

 



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 13  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 80633  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «