سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در گذشته مرا برادرى بود که در راه خدا برادریم مى‏نمود . خردى دنیا در دیده‏اش وى را در چشم من بزرگ مى‏داشت ، و شکم بر او سلطه‏اى نداشت ، پس آنچه نمى‏یافت آرزو نمى‏کرد و آنچه را مى‏یافت فراوان به کار نمى‏برد . بیشتر روزهایش را خاموش مى‏ماند ، و اگر سخن مى‏گفت گویندگان را از سخن مى‏ماند و تشنگى پرسندگان را فرو مى‏نشاند . افتاده بود و در دیده‏ها ناتوان ، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان . تا نزد قاضى نمى‏رفت حجّت نمى‏آورد و کسى را که عذرى داشت . سرزنش نمى‏نمود ، تا عذرش را مى‏شنود . از درد شکوه نمى‏نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود . آنچه را مى‏کرد مى‏گفت و بدانچه نمى‏کرد دهان نمى‏گشود . اگر با او جدال مى‏کردند خاموشى مى‏گزید و اگر در گفتار بر او پیروز مى‏شدند ، در خاموشى مغلوب نمى‏گردید . بر آنچه مى‏شنود حریصتر بود تا آنچه گوید ، و گاهى که او را دو کار پیش مى‏آمد مى‏نگریست که کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن را پوید بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشى گرفتن . و اگر نتوانستید ، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن . [نهج البلاغه]

جوشش

 
 
روایت تکان‌دهنده شکنجه‌های ساواک(دوشنبه 85 دی 11 ساعت 12:28 صبح )


غلامعلی رجایی

مراسم بزرگداشت بیست و هفتمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی بهانه‌ای شد تا بچه‌های زندان با میدانداری بنیاد شهید دور هم جمع شوند آن هم نه فقط تهران نشینان که اکثراً مثل من غیر تهرانی‌اند بلکه شهرستانیها هم در این همایش که با عنوان زیبای فجرآفرینان زینت یافته بود حضور داشتند.

تالار بزرگ اجتماعات وزارت کشور که احتمالاٌ گنجایش بیش از شش هفت هزار نفر را در دو طبقه دارد در همان ساعت اول مملو از شرکت کنندگانی بود که به دعوت بنیاد شهید با خانواده در این مراسم حضور یافته بودند.
جلسه با سه ربع ساعت تأخیر که عادت ما ایرانی‌هاست آغاز شد.

دکتر سیدکاظم اکرمی که یار صدیق شهید رجایی است و شنیده‌ام مقام معظم رهبری در سفر به همدان از ایشان تقدیری داشته‌اند، پس از تلاوت آیاتی از قرآن در مسند رئیس کانون زندانیان سیاسی نوشته‌ای را خواند که جمله‌ای از آن در ابتدای مراسم مرا به وجد آورد: امیدواریم هرگز شاهد به زندان رفتن یا در زندان ماندن کسی به خاطر نوشتن کتاب یا مقاله‌ای در روزنامه نباشیم» و خدا کند دامنه این تفکر که در دولت پیشین تا حدودی به آن پرداخته شد، به دولت کنونی هم کشیده شود و روزی و روزگاری از زبان منتخب جدید مردم جناب آقای دکتر احمدی نژاد مانند خاتمی بشنویم که زنده باد مخالف من!

هر چند این شعار در حد شعار ماند و در زیر مجموعه‌های دولت، چه آنان که بر خط خاتمی بودند و چه آنان که با تسامح ایشان به رغم مغایرت با دیدگاه‌های وی بر سر مسئولیت ماندند، مخالفان را بر نتافتند.

تقریباً در سالن بزرگ اجتماعات جا برای نشستن نیست که جواد منصوری به جایگاه دعوت می‌شود تا خاطره‌ای بگوید و از هزاران ناگفته و ناشنیده سخنی براند. جواد، خوب آغاز می‌کند: «خوشحالیم در جایی جمع شده‌ایم که در زمان طاغوت برا ی حزب رستا خیز ساخته شد ولی حالا ما زندانیان سیاسی آن رژیم در آن تجمع کرده‌ایم». وی به حق به این نکته اشاره کرد که اگر چه حضار خاطره می‌شنوند و فیلمهای بازسازی شده از شکنجه‌ها را بر روی پرده می‌بینند اما شنیدن کی بود مانند دیدن! و تازه دیدن کی بود مانند حس کردن! و پیداست که دراین مجال، چقدر عرصه بر لفظ تنگ است و کمیت عبارات تا کجا لنگ!

جواد می‌گفت نیمه شبی مرا برای بازجوئی و شکنجه از سلول بیرون کشیدند، مرا به تخت بستند و چنان با شلاق زدند که بیهوش شدم. آنها از من اطلاعاتی راجع به آقای عزت شاهی می‌خواستند که بیشترین مدت را در سلول انفرادی ـ ظاهراً 27 ماه ـ دارد و در این قضیه از مرحوم دکتر شریعتی و شهید رجایی بیشتر در سلول انفرادی بوده است. منصوری می‌گفت: «وقتی مرا برای لحظاتی به حال خود رها کردند شنیدم یکی از آنها به دیگران می‌گفت اگر بیشتر به او شلاق بزنید خواهد مرد... نتیجه این شد که رهایم کردند و دو سرباز مرا کشان کشان به درون سلولم انداختند و رفتند. با بدنی مجروح و خونین در سلولی کثیف، سرد و خالی از همه چیز؛ از شدت درد امکان استراحت نبود ترجیح دادم رو به قبله بخوابم تا اگر عمرم رو به اتمام است، رو به قبله از دنیا بروم. لحظاتی چشمم به خواب گرم نشده بود که در سلولی که هیچ کس جز من در آن نبود دستی شانه ام را فشرد و گفت جواد پاشو نمازت رو بخوان!

چشم که باز کردم، کسی را ندیدم حیرت زده ماندم که چه اتفاقی افتاده است. از طرف دیگر در سلول ساعتی نبود تا بدانم زمان در چه وضعی است. به زحمت بلند شدم و خودم را به در رساندم و به شدت به در کوفتم و به سربازی که آمد گفتم می‌خواهم نماز بخوانم. او گفت اولاً الان ساعت سه نیمه شب است و ثانیاً من اجازه باز کردن در سلول را تا ساعت 8 صبح ندارم. اصرار مرا که دید گفت: پس تا مسئول من بیدار نشده، زود برو وضو بگیر و برگرد. پس از آنکه وضو گرفتم و نمازم را نشسته خواندم از بلندگوی حسینیه دهکده اوین صدای اذان صبح به گوشم رسید.

روز بعد، حسینی، شکنجه‌گر معروف تا مرا دید، گفت: اهه، این‌که هنوز زنده است و شکنجه مجددا آغاز شد. پس از شکنجه دوباره مرا در کنار جوانی 17 ساله اهل یزد در در سلول انداختند که طوری شکنجه شده بود که گوشت و استخوان پاهای او دیده می‌شد و من چنان از دیدن وضعیت او که گمان می‌کنم در زیر شکنجه به شهادت رسید منقلب شدم که زخم‌ها و جراحت‌ها و دردهای خودم پاک از یادم رفت!

جواد منصوری سخنان خود را با این جمله تمام کرد: «همه ما هر نفسی که می‌کشیم مدیون این انقلاب هستیم» و به زبان کنایه می‌گفت، دوستان و رهبران ما کسی طلبکار انقلاب نباشد هر که در هرجا هست وام دار این مردم وانقلاب و امام است.

پس از سخنان آقای منصوری فیلمی از شکنجه زندانیان سیاسی در بازداشتگاه ساواک (کمیته مشترک ضد خرابکاری) که الان توسط وزارت اطلاعات به موزه عبرت تبدیل شده و بسیار دیدنی است پخش شد که با عباراتی از مصاحبه‌های زندانیان قدیمی همراه بود. بخشی از این عبارات این است:

ـ وقتی با شلاق چنان می‌زدند که پا ی ما ورم می‌کرد ما را بر روی همان ورم‌ها می‌دواندند که قابلیت خوردن شلاق بیشتری را داشته باشد!
ـ تا سر حد مرگ شلاق می‌زدند ولی به گونه‌ای که زندانی نمیرد
ـ بعضی دو سال مداوم تحت شکنجه بودند.
ـ کسی را می‌دیدم که سخت شکنجه می‌شد و در حال شکنجه قرآن می‌خواند و لب به اعتراف نمی گشود
ـ حسینی دائم الخمر بود و 4 سال بیشتر سواد نداشت، ولی می‌گفت دکتر است!
ـ ذره‌ای رحم در دل آنها نبود.
ـ شب تا صبح ما را شکنجه می‌کردند.

پس از پخش این فیلم که توسط دست‌اندرکاران موزه عبرت، الحق هنرمندانه ساخته شده بود، مجری از حضور دختر حضرت امام، خانم دکتر زهرا مصطفوی در جمع زندانیان سیاسی تشکر کرد و من احساس می‌کردم با بردن نام امام عطر دل انگیز یاد و نام او فضای سالن را آکنده می‌کند.
الحق چه برکتی دارد این مرد و چه حقی دارد بر گردن این ملت بزرگ که سرنوشت آن را به یمن مشیت الهی والطاف خاصه مولایش حضرت ولی عصر (ع) چنین تغییر داد.

منصوری که حرف می‌زند و از شکنجه شدن وحشتناک آن جوان 17 ساله سخن می‌گوید، به خاطرات خودم باز می‌گردم در صبح 9 فروردین 57 به همراه همرزم مجاهدم دانشجوی شهید عظیم اسدی مشکال و دوستان دیگری از دوستان دوران دانشجویی به نامهای رحیم طحان و غلامعلی اعظمی، در زیر شکنجه‌های مأموران شهربانی دزفول که چه که نکشیدیم در آن سحرگاه دستگیری. آنها ابتدا بدن ما را کاملاً خیس کردند و سپس با باتوم و شیلنگ و مشت و لگد به جان ما افتادند و من به چشم خود دیدم شیلنگ آب 15 متری به گونه‌ای قطعه قطعه شد که در آخر کار فقط یک متر از آن باقی ماند که آن را هم به کناری انداختند! و لحظاتی بعد، در یک متری خودم عظیم را در حال احتضار دیدم و به گوش خودم شنیدم که پزشک قانونی به رئیس آگاهی می‌گفت: فایده‌ای ندارد، دارد تمام می‌کند و راست گفت، چه نیم ساعت بعد عظیم به شهادت رسید.

آری به همین سادگی سرو بلند امید یک خانواده را سرنگون کردند. در آن زمان شاید کمتر کسی می‌دانست که فرزندان این ملت چگونه با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند. بارها به دوستان گفته ام نوع شکنجه‌هایی را که در آن روز دیده‌ام هرگز بازگو نخواهم کرد و با خود به قبر خواهم برد.

مجری سپس از خانم مرضیه حدیده‌چی که به نام «دباغ» معروف است، به جایگاه برای خاطره دعوت کرد. وی با تأنی به کمک عصایی که در زیر چادر مشکی اش دیده می‌شود به طرف تریبون می‌رود. چه کشیده است این زن در زندانهای ستم شاهی و در عصر غربت و تبعید امام امت، خدا می‌داند. وی پس ا ز بسم الله بر قوم ظالمین لعنت می‌فرستد که پیداست چه بغضی در دل نهفته دارد. او را با عصا که می‌بینم یاد خاطراتی می‌افتم که برای من تعریف می‌کرد که به امام گفته است برای حمل تیربار در دوران مبارزه چریکی نمی توانسته است چادر بپوشد و … خدایا چه کسی جز تو می‌داند این زن کیست و چه کشیده است؟

او هم سخن منصوری را تأیید می‌کند که آنچه را که دید و کشید نمی تواند به زبان بیاورد. با بردن نام شکنجه گران معروف ساواک مانند حسینی، تهرانی، قندی، منوچهری که از او با عبارت لعنه الله علیه یاد می‌کند و با بغضی خاص ادامه می‌دهد که شکنجه زنان در ساواک با مردان فرق می‌کرد. وی دنیایی از حرف را با این جمله به حضار با نگفتن بقیه عباراتش منتقل کرد که دلیل آن این جمله بود که گفت: «من الان وقتی خبر اسیر شدن زن‌های عراقی و فلسطینی را می‌شنوم دعا می‌کنم اگر خدا مرگ این زن‌ها را برساند بهتر است از این‌که آنها در دست چنین جنایتکارانی اسیر باشند و آن ببینند که دیگران دیدند».

خانم دباغ از خاطره شکنجه دختر جوانش رضوانه می‌گوید که وی را برای شکنجه می‌بردند که شنیدن فریادهای وی چگونه لرزه بر اندام مادرش که سخت تر از او شکنجه دیده بود می‌انداخت. وی می‌گفت پس از آنکه صدای دخترم خاموش شد و نگهبان در سلول را باز کرد به سختی تا پشت در رفتم تا ببینم دخترم را آورده‌اند یا زندانی جدیدی به سلول وارد شد و اگر دخترم را آورده‌اند، زنده است یا مرده که ناگهان دیدم بدن نیمه جان رضوانه را در پتویی انداخته و کشان کشان به سلول رساندند. از دیدن وضعیت فرزندم که احساس کردم در زیر شکنجه دژخیمان شهید شده است (هر چند وقتی که بیهوش می‌شد به صورت او آب می‌ریختند تا به او هوش بیاید و شکنجه شود) بسیار بی‌تاب و مضطرب شدم که ناگهان صدای مصمم مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی در سلول مجاور بود، لرزه بر بدنم انداخت که آیه «و استعینوا بالصبر و الصلوة» ( از نماز و روزه کمک بگیرید ) را قرائت می‌کرد، مرا به خود آورد.

با شنیدن آن صدا و آیه، شروع به استغفار کردم که خدایا مرا ببخش. سپس لحظاتی ساکت شدم و به دخترم نگاه کردم که بر روی کف سلول چنان بی‌حس افتاده بود که احساس کردم مرده است و در دلم خدا را شکر کردم که مرد و از دست این پلیدان نامرد راحت شد. دوباره دخترم را برای شکنجه بردند و 16 روز بعد نیمه جان در سلول انداختند و رفتند.

این‌که این شیر زن چه دیده و چه کشیده که به مرگ فرزند جوانش نسبت به زنده ماندنش در اسارت راضی‌تر بوده است، فقط خدا می‌داند و بس.

به آقای شه‌روش، مدیر کل بنیاد شهید قزوین که خود از تیر خورده‌های تظاهرات در سن 17 سالگی در قزوین است و پای راستش را از زانو در این قضیه از دست داده می‌گویم نمی‌دانم خدا چگونه می‌خواهد با خانم دباغ معامله کند؟ و البته می‌دانم خانم دباغ و دباغ‌ها، خود به این نکته به خوبی واقف هستند که باید تا ابد سپاسگزار حضرت دوست باشند که به آنها توان تحمل چنین صدماتی را مرحمت فرموده است. خانم دباغ در پایان خاطره خود به تلخی می‌گوید: من و دخترم در زندان به مادر و دختر پتویی معروف بودیم، چون حجاب را از سرِ ما گرفته بودند و وقتی ما را به بازجویی می‌بردند ما به ناچار با بستن پتو به دور سرمان به اتاق منوچهری جلاد شکنجه‌گر ساواک وارد می‌شدیم و در سلول هم همان پتو را به جای روسری به سر می‌کردیم.

چقدر خانم دباغ از مردم اشک گرفت، خدا می‌داند! انگار روضه می‌خواند. جالب این‌که حتی بچه‌های زندان هم با شنیدن خاطرات او اشک می‌ریختند.

کاش می‌دانستم این اشک‌ها، اشک شوق است که بالاخره آن نظام رفت یا اشک حسرت از عدم شهادت در زیر شکنجه‌های ساواک یا اشک ندامت از ماندنی چنین در زمانه‌ای که احساس می‌شود آن دستاوردها دارد به سرعت از دست می‌رود و جامعه به سویی می‌رود که عزت شاهی‌ها و دباغ‌ها و منصوری‌ها و شهید رجایی‌ها و شریعتی‌ها و طالقانی‌ها و منتظری‌ها و خامنه‌ای‌ها بر سر آن، چه‌ها که نکشیدند که برای نمونه می‌توان رونق گرفتن جشن شب عشاق 16.فوریه (26 بهمن) در این کشور امیرالمؤمنین را مثال زد که همه دیدند در تهران و بعضی شهرهای بزرگ چه ترافیکی به خاطر خرید هدیه و گل و شیرینی ایجاد شد و میلیون‌ها پیام کوتاه SMS مبادله گردید.

خانم دباغ در آخرین جمله خود گفت ما باید قدر این انقلاب را بیشتر بدانیم و آن را به جوانان بیشتر بشناسانیم و مبادا خدای ناکرده مسائل خودمان ما را از تبعیت از ولایت باز دارد.

پس از خانم دباغ، خانم فرنگیس قاسمی دکلمه‌ای می‌خوانَد و می‌رود، که ‌ای کاش به جای آن، خاطره‌ای می‌گفت.
پس از پخش فیلم کوتاهی آقای سید محمود رضوی نثر نظم گونه‌ای را در قالب سفید که تذکار حالات بچه‌ها در زندان‌های شاه است و امیدهایشان به آینده می‌خواند. جمله آخر دکلمه او خیلی جالب بود که با صلابت خاصی می‌گفت: «ما نمی‌میریم». دکلمه او که در حال تمام شدن بود، جناب آقای ‌هاشمی رفسنجانی به سالن وارد می‌شود؛ با همان دبدبه و کبکبه و تعدادی پس رو و پیشرو همیشگی‌اش که انگار با او یکی شده است و چقدر نقش دارند این اطرافیان که چنین شخصیت‌های مجاهدی را در غبار و حجاب تشریفات چنین رفتارهایی، گم و محجوب نگه می‌دارند و افسوس که بعضاً این رفتارها همزاد آنها شده است!

در این فکر غوطه‌ورم که مجری برنامه با تعبیر مفسر کبیر قرآن از آقای ‌هاشمی دعوت می‌کند تا برای اهدای جوائز به تعدادی از زندانیان سیاسی به جایگاه بیاید.حق و نقش و سهم غیرقابل‌انکاری که آقای ‌هاشمی در تفسیر جاویدی که به کمک تیم همکار خود نوشته است دارد بر جامعه ما پوشیده نیست ولی‌ ای کاش حرمت عناوین و القاب بهتر از این نگه داشته شوند و حرمت مفسران بزرگی مانند علامه طباطبایی همسنگ دیگرانی که اگر چه در این راه کوشیده‌اند اما به مقام و منزلت وی نرسیده‌اند قلمداد نشوند. قبل از سخنرانی آقای ‌هاشمی و آقای دهقان رئیس سازمان بنیاد شهید و امور ایثارگران که نقشی ستودنی در برگزاری این همایش ابتکاری ـ هرچند دیر برگزار شد ـ دارد، با ارائه توضیحاتی درباره این همایش از آقای‌هاشمی دعوت می‌کند سخنان خودشان را به عنوان اختتامیه جلسه بیان نمایند.

مجری از آقای‌هاشمی و آقای کروبی که او هم زندانی سیاسی است و در مراسم با صفا و تواضع همیشگی خود در مراسم حضور یافته و آقای دکتر اکرمی و آقای دهقان رئیس سازمان بنیاد شهید و دکتر خامه یار معاون پژوهش بنیاد شهید برای اهدای جوائز 14 نفر از زندانیان سیاسی قدیمی به عنوان سمبل سایر زندانیان سیاسی به جایگاه دعوت می‌کند و از 14 نفر از جمله: همسر و فرزند شهید عراقی، آقای سید کاظم موسوی بجنوردی، آقای ابوالقاسم سرحدی زاده که او هم با عصا راه می‌رود و با دو برادرش زندانی سیاسی بوده است و دختر خانم دباغ و دکتر عباس شیبانی و ناصر خالقی و طاهره سجادی و عزت الله مطهری و فرزند شهید آیت الله سعیدی حسین زاده موحد و خانواده شهید علی محمد طالبیان و... می‌خواهد تا برای دریافت لوح تقدیر در جایگاه حضور یابند.

آقای‌ هاشمی در ابتدای صحبت خود از دست اندرکاران برنامه و به ویژه عنوان زیبای فجرآفرینان تقدیر می‌کند و با تیز هوشی خاص خود این مسئله را به تاریخ مربوط می‌کند و می‌گوید: در تاریخ ملت ما تشکیل این جلسه بی‌نظیراست. وی سپس با تأکید خاصی می‌افزاید: در رابطه با شکنجه‌هایی که شده است مردم ما هرگز نخواهند دانست در زندان‌ها بر زندانیان سیاسی رژیم شاه چه گذشته است و به شعری از شاعری عرب اشاره می‌کند که: مردم به مغازه‌های روغن فروشی می‌روند و شیشه‌های روغن چیده شده را در کنار هم می‌بینند اما نمی دانند در گذشته بر سر دانه‌های کنجد بین دوسنگ آسیابی که بر اثر فشار آنها این روغن درست شده چه آمده است. وی با اشاره به اصطلاح ملی کشیدن که نزد همه زندانیان سیاسی معروف و مرتبط با کسانی بود که دوران محکومیتشان را سپری کرده ولی رژیم شاه آنها را بدون دلیل در زندان نگه داشته بود می‌گوید: رژیم شاه در این اواخر حتی نیازی به صدور حکم برای زندانی کردن افراد نداشت و اگر مردم به میدان نمی آمدند بعضی از ما‌ها شاید حالا حالا‌ها هنوز در زندان بودیم.

جلسه تمام شد و لحظاتی بعد آغوش است که وا می‌شود و بچه‌هایی که سالهاست همدیگر را از نزدیک ندیده‌اند برای همدیگر آغوش می‌گشایند.
آیا قدر و منزلت این مردان و زنان شناخته خواهد شد؟



 
لیست کل یادداشت های وبلاگ?
 




بازدیدهای امروز: 0  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 80620  بازدید


» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «